گندم زار

فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

بوی گندم و رنگ طلایی.چیزی که الان اصلا و ابدا پیدا نمی شود.در گندم زار می دوم .در گندمزار می دوم و بازی می کنم.به سمت تک درخت بید مجنون میروم و باسنگی که در دست دارم بر تنه ی درخت می نویسم:اینجا گندم زار است.آزاد از هر قید و بند.تنها خودت هستی و خودت.همه دوست دارند اینجا باشند ولی نمی دانند اگر اینجا باشند این جا خراب می شود . می ترسم مردم به رویا هایم دست پیدا کنند و آن را نابود کنند.همان طور که به تنه ی درخت تکیه داده ام،خوابم می برد.درست فهمیدید.من در رویاهایم زندگی می کنم.

 

نوشته ی دوست خوبم:آرش



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:22 توسط خیال| |

Design By : Night Melody